دنیای من و هستیم
دنیای من و هستیم

 
درباره وبلاگ

 

آخرين نوشته ها

 

نويسندگان

 

پيوند ها

 

آرشيو مطالب

 

پيوندهاي روزانه

 

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی

 

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 105
بازدید دیروز : 39
بازدید هفته : 215
بازدید ماه : 214
بازدید کل : 183760
تعداد مطالب : 98
تعداد نظرات : 1251
تعداد آنلاین : 1

دوست دارم اسیسم
کد موس


 
چندتاگله و ماجرای تولد دختر داییم...

سلام سلام سلام دوستای بی اندازه مهربونم.مرسی از اینهمه کامنت.واقعا سورپرایز شدم.هر دفعه که میومدم سر بزنم یه 7،8 تایی کامنت داشتم.اینقد ذوق کردم اینبار که نگو و نپرسYatta.اما یه گله آخه چرا بعضی هاتون نظر خصوصی میذارین و بعضی هاتونم آدرس وبلاگتون رو نمینویسید؟

امروز کلی باهاتون حرف دارم.تا جایی که بتونم رو امروز میگم هرجاش رو نتونستم تو آپ بعدیم میذارم.

اول یکم گله گی دارم از چند نفری.اینو تو زندگیتون یاد بگیرید که قضاوت بیجا ممکنه یه پشیمونی رو باعث بشه که دیگه هیچجور نشه درستش کرد.یکی از دوستای عزیز خودم که اسمش رو اینجا نمیارم اما خودش میدونه هم درموردم همینطور بود.البته تا جایی که تونستم سعی کردم مجابش کنم اما یه مسایلی رو هم نمیشد بهش بگم.هرکسی تو زندگیش یه مشکلات،دردسرا و محدودیتایی داره وهیچوقت خودتون رو با دیگران مقایسه نکنید.اگه شما میتونید در برابر اون اتفاق اون عکس العمل رو انجام بدید شاید یه فرد دیگه نتونه پس قضاوت عجولانه نکنید.آقای پاره خط یا همون علی آقای سابق شمام عجولانه قضاوت کردی.من لینک شما رو حذف نکردم.فکر نمیکنم اون حرفایی که گفته بودین درست باشه.بچه ها شماها که دیگه این لوکس بلاگ رو میشناسین.هر چند وقت یه بار قاط میزنه.گاهی پستام میپرن،گاهی لینکام،گاهی جعبه پیامم پره اما ماله یه وبلاگه دیگس.این دیگه تقصیر من نیس.سعی کنین همیشه تو زندگی کمی قبل از هر حرف یا قضاوتی فکر کنین و شرایطی رو در نظر بگیرین که شخصی داره و شاید اصلا روح شمام ازش اطلاع نداشته باشه.در هر صورت امیدوارم ابهامات برای اون 3،4 دوست عزیزم بخصوص اون عزیزترین که خودشم میدونه رفع شده باشه.بازم مرسی از محبتای همتون.از نوشای گلم،عسل عزیز،رز جونیم،آمیس جان،مهربان مهربونم،داداش مهرانم،اون آقا مهران، صادق عزیز،پاره خط کم لطف،رسول و سهیلای عزیز،تنها،بشار، مدیریت کلبه عشق(هادی خان) و دیگر دوستانی که الان اسمشون خاطرم نیس خیلی خیلی خیلی ممنونم.عاشقتونم.

خوب بریم سر ماجراهای خودمون...

دوشنبه همین هفته تولد دختر داییم بود.یه مدت بود که داییم همش اصرار داشت چرا نمیرم خونشون.منم فرصت رو غنیمت شمردم و گفتم بذار با یه تیر دو نشون بزنم واسه همینم از ظهر رفتم خونه داییم.چون من شب قبل از تولد اطلاع یافته بودم که فردا تولده و کادویی تهیه نکرده بودم واسه همینم صبح زودتر رفتم خرید.مگه تو خیابون میشه راه رفت بس که این مردم عین چی هجوم اوردن سمت بازار و مغازه ها.باهر بدبختی بود بالاخره یه گوی خوشمل با یه مجسمه بزرگ که یه دختر بود و کنارش یه سبد که میشد جای مداد و خودکار براش خریدم.داییم یه چند ماهی میشه که یه جای دیگه خونه خریده،واسه همینم من آدرس دقیق رو بلد نبودم.اون چند باریم که رفتم داداشم منو رسونده بود وبس که دورم داده بود نفهمیدم داره از کجا میره.پدر محترمم که در اون ساعت از روز با شاگرداش سر وکله میزدو داداشمم مسابقه داشت رفته بود شهری دیگه و به همین دلیل بود که دیگه کسی نبود منو ببره.تصمیم گرفتم برم خونه مادربزرگم چون فاصله زیادی با خونه داییم نداشت و بعد زنگ بزنم یکی از پسر داییام بیاد دنبالم.رفتم میبینم پدر بزرگم نیس و مادربزرگمم تو حیاط نشسته داری سبزی برای برنج سبز(همون باقالی پلو شما به زبون من سبز) خرد میکنه.رفتم تو میبینم کلی ظرف تلنبار شده.توی همین حین دختر داییم زنگ زد گفت کجایی؟چرا نمیای؟بیام دنبالت؟ گفتم بیاد اما یه ریع دیرتر تا فرصت برای شستن ظرفا داشته باشم.توی خانواده،من و یکی از دختر عمه هام به کوزت معروفیم آخه نیس خیلی مهربونیم همه جا کار میکنیم و از خودمون محبت در وکنیم.اینقدر همه بهم میگن کوزت که یه دختر عموی 2سال و نیمه دارم هروقت زنگ میزنه خونمون به مامانم میگه:زممو(همون زن عمو) پس کوزت کجاست؟بدبختی رو میبینین توروخدا.این بچه فینگیلیم مارو مسخره میکنه.خلاصه داشتم ظرف میشستم که دختر داییم رسید.حالا میبینه دارم مس میسابم و یخ حوض میشکنم حاضر نیس بیاد بگه لا اقل تو بشور من آبکشی کنم فقط واستاده بود هی میگفت زود باش دیگه.بعد از 1ساعت و ربع بالاخره همه جا عین دسته گل شد.بیچاره مادربزرگم که با اون پادردش باید اینهمه سر پا میموند اگه نمیشستمشون.من که جوونم از پا دراومدم.خدافظی کردیمو رفتیم خونه داییم.اونجا که رسیدیم زن داییم گفت:رفتی سوگندو بیاری خودتم گیر کردی که؟دستمو انداختم دور  گردنشو بوسیدمش و گفتم زن دایی تو که میدونی من کوزتم.داشتم مس میسابیدم طول کشید.گفت مگه چی بوده؟من که پریروز کلی شسته بودم واسه مامان جون؟گفتم چه میدونم کلی قابلمه و ماهیتابه و اینا بود.حتما چیزی درست کرده.زن داییم رفت که به کاراش برسه.پسر داییام و داییم هم خونه نبودن.مام دوتایی رفتیم سالن رو تزیین کنیم.بادکنک باد کردن رو محول کرده بودم به دختر داییم(بین خودمون باشه من از باد کنک باد کردن میترسم)کمی که از خودمون طرح ارائه دادیم زن داییم هم اومد.من از گرسنگی هی دستمو فشار میدادم رو شکمم که صداش در نیاد.داییم ساعت 3 از بانک میومد و باید 1ساعت و نیم دیگه تحمل میکردم.در همین حین زنداییم متوجه وخامت اوضاع شکمم شد و گفت:آخ آخ آخ ببخشید اصلا یادم رفت چیزی بیارم بخوری.منم حالا دارم میمیرم گفتم نه بابا گشنم نیس.صبر میکنم تا همه بیان.با مشقت فراوان همه چیزارو وصل کردیم.ژله هم درست کرده بودن.نمیدونین با چه فلاکتی در اوردم از جاشون و گذاشتم تو ظرف.کم کم همه از راه رسیدن.من شیرینی ها رو تو ظرف میچیدم و با پسر داییام سربسر هم میذاشتیم و زن دایمم بساط ناهار رو آماده کرد.آخ که چه مزه ای داشت ناهار.مردم تا غذا خوردم.نصف گوشت تنم ریخت.بعد از صرف ناهار یه ربعی تا اومدن مهمونا فرصت باقی بود.ماهام سریع آماده شدیم.اول دوستاش اومدن.اینقدر فیس و افاده ای بودن که نگو.بعدم که کم کم فامیلا اومدن.هرچی به این دوستاش میگفتیم با لااقل دست بزنین انگار نه انگار فقط داشتن به گوشیاشون ور میرفتم لباسای هم رو به رخ هم میکشیدن.هر آهنگی هم میذاشتیم میگفتن خوب نیس.دیدیم از اینا بخاری بلند نمیشه واسه همین منم آهنگ کامران هومن رو که عاشقشونم گذاشتم با بروبچ فامیل رفتیم وسط.1ساعت بعد اونام جوگرفتشون بلند شدن.حالا مگه اینبار میشد نشوندشون زمین.بلند کردنشون مصیبتی بود نشوندنشون صدتا مصیبت.هی میگفتن گرمه گرمه زنداییمم پنکه رو روشن کرد.روشن شدن و دور خوردن پنکه همانا و فرو ریختن تزیینایی که با مشقت به پنکه وصل کرده بودیم همان.اینقد حرص خوردیم منو دختر داییم که نگو.پسر دایی کوچیکتریم که خیلی فضوله و توی آشپزخونه مونده بود(آخه هرکاریش کردیم نرفت میگفت میخوام بمونم)از این بمبا که پره کاغذ هست رو یهو وسط سالن منفجر کرد.من از قبل از نقشه شومش مطلع بودم.اما باید بودین و میدیدین عین این مورچه ها که آب ریخته باشی تو لونشون هرکی داشت یه طرف فرار میکرد و جیغ میکشید.یکی دنبال روسریش میگشت،یکی دنبال کت لباسش؛یکی...خلاصه...اینقد خندیدیم که دلمون درد گرفت.(اینم بگم پسر داییم هیز نیس حتی نگاه یکیشونم نکرد و سریع صحنه جرم رو ترک کرد.!!!)کمی بعد کیک رو اوردیم.حالا رو شمعاش چقدر خندیدیم بماند.(آخه دختر داییم اصرار داشت که سنش بیشتره و ماهی میگفتیم بابا از یه سال بعد از سال تولد باید بشماری خنگه.واسه همینم 3بار پسر دایی بیچارمو فرستاده بودیم شمعارو عوض کنه)اینبار دوستاش میخواستن رقص چاقو برن.مام گفتیم جهنم بیا بگیر برقص.2تا آهنگ تموم شد چیزی نبود که ول کنه این بشر و چاقو رو بده و مادیگه قیافه هامون اینطور شده بود...!دختر داییم که پشت میز دیگه خشک کرده بود یه پول برداشت و رفت وسط و پول رو انداخت تو یقه دوستش و چاقو رو از دستش با عصبانیت کشید(کلا این تولد همش سوژه خنده بود) و کیک بالاخره بریده شد.حالا نوبت کادوها بود.باید بودین و میدیدین که چی شد.اول کادوی پدرومادر صاحاب تولد.داییم اینقدر اینو توی جعبه های مختلف گذاشته بود که دیگه داشتیم قید کادوشو میزدیم و درآخر به یه جعبه اندازه آدامس رسیدیم که همه فکر کردیم اینم خالیه اما توش یه جفت گوشواره بود.کادوی داداشاشم که خیلی خیلی بزرگ بود.فامیل تموم شدو نوبت دوستاش رسید.آخ از دست این دوستای ضایعش.هرکی کادوشو میداد بقیه یه چیز درموردش میگفتن حالا گوش کنین چیا بودن اون حرفا:

_ ااااااااااااااااااااااا،این عروسکه ماله خودشه بچه ها! -نخیرم -چرا خودم تو اتاقت دیدمش. - نه یعنی من وسایلم رو دوست ندارم؟یکی عین اون براش خردیم چون دوست داشت.(بیچاره اینقده ناراحت شد.حقم داشت.آخه اینم حرفه که اینا میزنن)

_ اااااااااااا،اینو از بازار روز خریده.خودم دیدمش -آره،قیمتشم...تومنه -...

_ اااااااااااااااااااااااا،این چرا انگار کهنس؟

_ ااااااااااااااااااااااااااااا،این لباس انگار دست دومه

_..................

توجه مینمویین چه حرفایی گفتن.ما که فقط با چشمای از حدقه در اومده نگاشون میکردیم.

واااااااااااااااااااااااااااای دستم شکست.انگشتام در رفتن بس که نوشتم.دیگه حال نوشتن جریان چهارشنبه سوری نیس.میمونه آپ بعدی.

نظر یادتون نره...


Three things in life that, once gone, never come back
سه چیز در زندگی که وقتی از کف رفتند باز نمی گردند

Time
زمان

Words
گفتار

Opportunity
موقعیت




جمعه 26 اسفند 1390برچسب:, توسط sogand